•*´¨`*•.¸دوستان¸.•*´¨`*•.¸

هرکس به اندازه ی اهدافش ثروتمنداست

•*´¨`*•.¸دوستان¸.•*´¨`*•.¸

هرکس به اندازه ی اهدافش ثروتمنداست

دشتهای آلوده ست

دشتهای آلوده ست

 

در لجنزار گل لاله نخواهد روئید

در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید ؟

ادامه مطلب ...

گاه یک ستاره


گاهی

گاه یک ستاره


یک ستاره گاهی


می‌تواند حتی در کفِ یک پیاله‌ی آب


خوابِ هزار آسمانِ آسوده ببیند!


آن وقت تو می‌گویی چه ...؟


می‌گویی یک آینه برای انعکاسِ علاقه


کافی نیست!؟


(سید علی صالحی)

"کتیبه"

"کتیبه"


فتاده تخته سنگ آنسوی تر، انگار کوهی بود

و ما اینسو نشسته، خسته انبوهی

زن و مرد و جوان و پیر

همه با یکدیگر پیوسته ، لیک از پای

و با زنجیر

اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی

به سویش می توانستی خزیدن ، لیک تا آنجا که رخصت بود

تا زنجیر

ندانستیم

ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان

و یا آوایی از جایی ، کجا ؟ هرگز نپرسیدیم


ادامه مطلب ...

از خیلی خوب به خیلی بد

از خیلی خوب به خیلی بد


خیلی خوب.........خیلی زود تبدیل شد به خیلی بد

خیلی زود

هیچ کس چیزی به من نگفت و به همین دلیل هیچ وقت سر در نیاوردم

که خیلی خوب چقدر زود تبدیل می شود به خیلی بد.

آفتاب...تبدیل شد به سایه، به باران

شور و شوق ......تبدیل شد به لذت، به درد

ترنم ترانه های دل انگیز عاشقانه جایش را داد به سر دادن سرودهای غم انگیز

خیلی زود

با "تا ابد " شروع شد

و ابد تبدیل شد به گاهی ، به هیچ وقت

و "مرا دوست داشته باش" تبدیل شد به جایی هم در قلبت برای من در نظر بگیر

خیلی زود

خیلی خوب........زودتر از آن که فکر می کردیم تبدیل شد به خیلی بد

خیلی زود

اگر هیچ کس به تو نگفته باشد ، حالا دیگر باید بدانی

که خیلی خوب خیلی زود تبدیل می شود به خیلی بد.

خیلی زود.





شعر از شل سیلورستاین

ای کاش..

ای کاش...

 

ای کاش...

ای کاش آدمی وطنش را

همچون بنفشه‌ها

(در جعبه‌های خاک)

یک روز می‌توانست

همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست


"معلم پای تخته داد می زد"

"معلم پای تخته داد می زد"

 

صورتش گلگون بود

ودستانش زیر پوششی از گرد پنهان بود

ولی آخر کلاسیها،

لواشک بین خود تقسیم می کردند

وان یکی در گوشه ای دیگر،

جوانان را ورق می زد

برای اینکه بیخود های و هو می کرد

و با آن شور بی پایان،

تساوی های جبری را نشان می داد

با خطی خوانا بروی تخته ای کز ظلمتی تاریک

غمگین بود

تساوی را چنین نوشت:

یک با یک برابر است.

از میان جمع شاگردان یکی برخاست،

همیشه یک نفر باید به پا خیزد...

به آرامی سخن سر داد:

تساوی اشتباهی فاحش و محض است.

نگاه بچه ها ناگه به یک سو خیره گشت و

معلم مات برجا ماند

و او پرسید:اگر یک فرد انسان،واحد یک بود

آیا باز یک با یک برابر بود؟

سکوت مدهشی بود و سوالی سخت.

معلم خشمگین فریاد زد:

آری برابر بود

و او با پوز خندی گفت:

اگر یک فرد انسان یک واحد بود

آنکه زورو زر به دامن داشت بالا بود وآنکه

قلبی پاک ودستی فاقد زر داشت پایین بود

اگر یک فرد انسان یک واحد بود

آنکه صورت نقره گون،

چون قرص مه می داشت بالا بود

وان سیه چرده که می نالید پایین بود

اگر یک فرد انسان واحد یک بود

این تساوی زیر و رو می شد

حال می پرسم اگر یک با یک برابر بود

نان و مال مفتخوران از کجا آماده می گردید؟

یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد؟

یک اگر با یک برابر بود

پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد؟

یا که زیر ضربت شلاق له می گشت؟

یک اگر با یک برابر بود

پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد

معلم ناله آسا گفت:

بچه ها در جزوه های خویش بنویسید

یک با یک برابر نیست...

 

صدای خیس

صدای خیس

ورق می خورد شب ، با پنجه ی تقدیر در باران


ومی رقصید عطر ِ کال ِ کاج ِ پیر در باران


نگاه ِ بـِرکه ، سرشارازتب ِ رویای وارونه


ومی رویید از ژرفای آن تصویر در باران


میان ِ چشم ها مانده ست سرگردان ، هزاران سال


خمار ِ خواب های خیس وبی تعبیر در باران


دل ویک گوشوار ِ کاغذی ، انگیزه ی بودن


ومن ، باران ندیده ، دختری دلگیر د ر باران


صدای خیس ِ مردی درگلوی تار می روئید


کسی مثل خودم، مثل خودش درگیر در باران


به جرم ِ بی گناهی ، دارهای چشم ها می دوخت


به سرتاپای من ، یک درد ِ دامنگیر در باران


غمی کم کم خودش را دررگ ِ دیوانه ام می ریخت


جنون بود وتب ِ رقاصی ِ زنجیر در باران


جنون بودآن شب وآئینه ای صد پاره دردستم


ومن حل می شدم با آیه ی تکثیر در باران


عاشق بارونم به به چه هوایی خدایا مرسی!

گرگ هار !


گرگ هار !

گرگ هاری شده ام
هرزه پوی و دله دو
شب درین دشت زمستان زده بی همه چیز
می دوم ، برده ز هر باد گرو
چشم هایم چو دو کانون شرار
صف تاریکی شب را شکند
همه بی رحمی و فرمان فرار
گرگ هاری شده ام ، خون مرا ظلمت زهر
کرده چون شعله چشم تو سیاه
تو چه آسوده و بی باک خزامی به برم
آه ، می ترسم ، آه
آه ، می ترسم از آن لحظه پر لذت و شوق
که تو خود را نگری
مانده نومید ز هر گونه دفاع
زیر چنگ خشن وحشی و خونخوار منی
پوپکم ! آهوکم !
چه نشستی غافل
کز گزندم نرهی ، گرچه پرستار منی
پس ازین دره ژرف
جای خمیازه جادو شده غار سیاه
پشت آن قله پوشیده ز برف
نیست چیزی ، خبری
ور تو را گفتم چیز دگری هست ، نبود
جز فریب دگری
من ازین غفلت معصوم تو ، ای شعله پاک !
بیشتر سوزم و دندان به جگر می فشرم
منشین با من ، با من منشین
تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم ؟
تو چه دانی که پس هر نگه ساده من
چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی است
یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز
بر من افتد ، چه عذاب و ستمی است
دردم این نیست ولی
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتنم
پوپکم ! آهوکم !
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم
مگرم سوی تو راهی باشد
چون فروغ نگهت
ورنه دیگر به چه کار آیم من ؟
بی تو ؟ چون مرده چشم سیهت
منشین اما با من ، منشین
تکیه بر من مکن ، ای پرده طناز حریر
که شراری شده ام
پوپکم ! آهوکم!
گرگ هاری شده ام


از استاد اخوان ثالث



دلم برای...

دلم برای...

دلم برای کسی تنگ است که آفتاب صداقت را

.

.

.

به میهمانی گلهای باغ می آورد

و گیسوان بلندش را به بادها می داد

و دستهای سپیدش را به آب می بخشید

دلم برای کسی تنگ است

که چشمهای قشنگش را

به عمق آبی دریای واژگون می دوخت

و شعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند

دلم برای کسی تنگ است

که همچو کودک معصومی

دلش برای دلم می سوخت

و مهربانی را نثار من می کرد

دلم برای کسی تنگ است

که تا شمال ترین شمال با من رفت

و در جنوب ترین جنوب با من بود

کسی که بی من ماند

کسی که با من نیست

کسی که . . .

- دگر کافی ست.