•*´¨`*•.¸دوستان¸.•*´¨`*•.¸

هرکس به اندازه ی اهدافش ثروتمنداست

•*´¨`*•.¸دوستان¸.•*´¨`*•.¸

هرکس به اندازه ی اهدافش ثروتمنداست

گوشه ای از افکار چارلی چاپلین

گوشه ای از افکار چارلی چاپلین


آموخته ام که، با پول میشود.... خانه خرید ولی آشیانه نه، رختخواب خرید ولی خواب نه، ساعت خرید ولی زمان نه، می توان مقام خرید ولی احترام نه، می توان کتاب خرید ولی دانش نه، دارو خرید ولی سلامتی نه، خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره ، می توان قلب خرید، ولی عشق را نه.آموخته ام که.

ادامه مطلب ...

شکسپیر

اگر قرار است برای چیزی زندگی خود را خرج کنیم

بهتر آن است که


آنرا خرج لطافت یک لبخند و یا نوازشی عاشقانه کنیم


شکسپیر





ارسال شده: توسط ماری مطالب دوست داشتنی

رابطه شیطان و خدا از نگاه انیشتین

رابطه شیطان و خدا از نگاه انیشتین


استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به یک چالش ذهنی کشاند.

آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"

استاد پرسید: "آیاخدا همه چیز را خلق کرد؟"

شاگرد پاسخ داد: "بله، آقا"

ادامه مطلب ...

چگونه بودن

چگونه بودن

من دیگر ناله نمی کنم


نه….......


من دیگر ناله نمی کنم ، قرنها نالیدن بس است


می خواهم فریاد بزنم!


اما اگر نتوانستم سکوت می کنم


خاموش بودن بهتر از نالیدن است

فقر از دید (دکتر علی شریعتی)


میخواهم  بگویم ......

فقر  همه جا سر میکشد .......

فقر ، گرسنگی نیست ، عریانی  هم  نیست ......

فقر ، چیزی را  " نداشتن " است ، ولی  ، آن چیز پول نیست ..... طلا و غذا نیست  .......

فقر  ،  همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفتهء یک کتابفروشی می نشیند ......

فقر ،  تیغه های برنده ماشین بازیافت است ،‌ که روزنامه های برگشتی را خرد میکند ......

فقر ، کتیبهء سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند .....

فقر ، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود .....

فقر ،  همه جا سر میکشد ........

                    فقر ، شب را " بی غذا  " سر کردن نیست ..

                  فقر ، روز را  " بی اندیشه"   سر کردن است .

شباهت انسان و کتاب

شباهت انسان و کتاب



تقدیم به تمام دوستانی که به قیصر امین پور علاقه مند هستند.(به خصوص یاسرعزیز)

 

بعضی از آدمها را باید چند بار خواند تا معنی آنها را فهمید.

 بعضی از آدمها را باید نخوانده دور انداخت.
بعضی آدمها جلد زرکوب دارند٬بعضی جلد ضخیم، بعضی جلد نازک وبعضی اصلا جلد ندارند.
بعضی آدمها با کاغذ کاهی نامرغوب چاپ شده اند و بعضی با کاغذ خارجی.
بعضی آدمها ترجمه شده اند و بعضی تفسیر می شوند.
بعضی از آدمها تجدید چاپ می شوند و بعضی از آدمها فتوکپی آدمهای دیگرند.
بعضی از آدمها دارای صفحات سیاه وسفیداند و بعضی از آدمها صفحات رنگی و جذاب دارند.
بعضی از آدمها قیمت پشت جلد دارند.
بعضی از آدمها با چند درصد تخفیف به فروش می رسند.
بعضی از آدمها بعد از فروش پس گرفته نمی شوند.
بعضی ازآدمها را باید جلد گرفت.
بعضی از آدمها را می شود توی جیب گذاشت و بعضی را توی کیف.
بعضی از آدمها فقط جدول سرگرمی اند وبعضی ها معلومات عمومی.
بعضی از آدمها خط خوردگی دارند و بعضی از آدمها غلط های چاپی فراوان .
ازروی بعضی از آدمها باید مشق نوشت و از روی بعضی آدمها باید جریمه نوشت.
به راستی ما کدام کتابیم؟

سه پرسش سقراط


سه پرسش سقراط





هر زمان شایعه ای روشنیدیدو یا خواستید شایعه ای را تکرار کنید این فلسفه را در ذهن خود داشته باشید!

*

*

در یونان باستان سقراط به دلیل خرد و درایت فراوانش مورد ستایش بود. روزی فیلسوف بزرگی که از آشنایان سقراط بود،با هیجان نزد او آمد و گفت:سقراط میدانی راجع به یکی ازشاگردانت چه شنیده ام؟

سقراط پاسخ داد:"لحظه ای صبر کن.قبل از اینکه به من چیزی بگویی از تومی خواهم آزمون کوچکی را که نامش سه پرسش است پاسخ دهی."مرد پرسید:سه پرسش؟سقراط گفت:بله درست است.قبل از اینکه راجع به شاگردم بامن صحبت کنی،لحظه ای آنچه را که قصدگفتنش را داری امتحان کنیم.

اولین پرسش حقیقت است.کاملا مطمئنی که آنچه را که می خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟مرد جواب داد:"نه،فقط در موردش شنیده ام."سقراط گفت:"بسیار خوب،پس واقعا نمیدانی که خبردرست است یا نادرست.

حالا بیا پرسش دوم را بگویم،"پرسش خوبی"آنچه را که در موردشاگردم می خواهی به من بگویی خبرخوبی است؟"مردپاسخ داد:"نه،برعکس…"سقراط ادامه داد:"پس می خواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی درموردآن مطمئن هم نیستی بگویی؟"مردکمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.

سقراط ادامه داد:"و اما پرسش سوم سودمند بودن است.آن چه را که می خواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمند است؟"مرد پاسخ داد:"نه،واقعا…"سقراط نتیجه گیری کرد:"اگرمی خواهی به من چیزی رابگویی که نه حقیقت داردونه خوب است و نه حتی سودمند است پس چرا اصلا آن رابه من می گویی؟

باور

اگر تو باوری داشته باشی دست از جست و جو برمی داری؛ اگر باوری داشته باشی گمان می کنی که از قبل می دانی.

اشو "

 

" هر وقت می بینم مردم در امری با من هم عقیده اند یقین می کنم که در آن خصوص به خطا رفته ام.

لاروشفوکو "

 

" باور چیست؟ از کجا سرچشمه می گیرد؟ هر باور، چیزی را حقیقی انگاشتن است.

نیچه "

 

" انسان برای برخورداری از شادی باید خودش را باور کند.

توماس پاین "

 

<strong>


ادامه مطلب ...

بهشتت را می فروشی

* هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می

کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.

 

آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

 

ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از

خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:

 

- بهلول، چه می سازی؟

 

بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.

 

همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟!

 

بهلول گفت: می فروشم.

 

قیمت آن چند دینار است؟

 

صد دینار.

 

زبیده خاتون گفت: من آن را می خرم.

 

بهلول صد دینار را گرفت و گفت: این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.

 

زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.

 

بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

 

زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ،

قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی

داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:

 

این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.

 

وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.

 

صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر

آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:

 

- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.

 

بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:

 

- به تو نمی فروشم.

 

هارون گفت:

 

- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.

 

بهلول گفت:

 

- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.

 

هارون ناراحت شد و پرسید:

 

- چرا؟

 

بهلول گفت:

 

- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به

تو نمی فروشم

خوشبختی

خوشبختی


از چارلی چاپلین می پرسند : خوشبختی چیه ؟ میگه خوشبختی فاصله این بدبختی تا بدبختی بعدیه.
به نظرم جمله اش خیلی نا امید کننده است ولی هر جور فکر میکنم میبینم یه جورهایی هم راست میگه


منبع:دست نوشته های یک دختر ۱۸ ساله ایرانی