آخرین پست سال 1391

کدام عید؟ کدامین بهار؟ با چه امید؟
که با نبود تو نومیدم از رسیدن عید
                                        (حسین منزوی)


پس از مدت ها، باز آمدن و باز نوشتن، خیلی سخت تر است از پس از هیچگاه نیامدن و ننوشتن !!
قریب به یک سال است که این وبلاگ به روز نشده و مهر بسیاری از دوستان نیز بی پاسخ مانده، از آنجایی که دیگر مجال درنگی نیست، بی که قلم به عذر مقدمه چینی و اطناب دچار شود،
با عشق:سلام
در آخرین روز از سال 1391 با سه خبر خوب (که برایم بسیار خوش آیندهستند)،
یک فراخوان، یک شعر و تقویم (مروری جزئی بر سال1391 و تنها اشاره به مهترین ها) در شش فصل آمدم.


1. فصل یکم: اولین خبر
نشر شانی منتشر کرد:

(ار مقدمه کتاب)


«در آغاز کلمه بود و کلمه خدا بود »
    پس
        به نام کلمه
از چه انکار کنم مستی ام؟ آری مستم
هم از آن می که تو در میکده داری مستم

از کجا معلوم؟ اگر مستی ام از نوشیدن پیاله ای از خمره ی ایشانشان
نبود، شاید پیش تر عطای ادبیات را به لقای ادبش بخشیده، قلم را به
قلمدان سپرده و خط و ربط رها کرده بودم.
شهرم، آنقدر بزرگ داشت که ما را بزرگ کند، آنقدر شاعر داشت که ما را
شاعر کند، و چه دیگر آنقدرهایی که تا به امروز چنان از واژه ها، پیله ها بر
من تنیده که نه یارای رهایی ام هست و نه پای گریز.
دِینی، قریب به یک دهه است، هر روز گردنم را کج تر و بار شانه هایم را
سنگین تر می کند و ادایش را نمی دانم، جز به پس دادن درس.
با احترام به نام بلند سلطان حسین منزوی و تاول های چرکین جنون
نصرت رحمانی، به یاد هرشنبه های کتابخانه امیرکبیر(کرج) از «الف » تا
«یا»ی این دفتر پیشکش به:
علی حیدری (پویا)
رحیم رسولی
مجید معارف وند
علی کریمی کلایه
سید مهدی موسوی
محمد رضا حاج رستم بگلو


                                                                   با سلام - حمید چشم آور
                                                   واپسین روزهای یک هزار و سیصد و نود ویک خورشیدی
                                                                                کرج


پانوشت 1: دوستان عزیز  می توانند این مجموعه را در نمایشگاه بین المللی کتاب امسال (اردیبهشت 1392) از غرفه ی «شانی» تهیه کنند و دوستان عزیز همشهری (کرجی ها) هم می توانند در جلسه ی رونمایی این کتاب که در همین پست (در سطور پایین) اطلاع رسانی شده حضور یابند و تهیه کنند.

پانوشت 2: «با چند شاخه گل به سر خاک هیچ کس»  مجموعه ایست از اشعار من در قوالب کلاسیک از سال 1384 تا اوایل 1391 که در مجموع 30 قطعه از تجربه های من در فضا های کلاسیک، نئوکلاسیک،مدرن و پست مدرن را در بر می گیرد.


2. فصل دوم: دومین خبر
در سال آینده 3 کتاب از من به چاپ خواهد رسید که در این پست به معرفی یکی از آنها قناعت می کنم و آن هم کتاب «کولاژ»است که یکی از مجموعه شعر های سه گانه (کرج) می باشد که توسط بنده در حال حاضر در حال جمع آوری است که  توضیحات کامل آن و نحوه ی چگونگی ارسال آثار را در ادامه همین پست در فصل چهارم می خوانید.



3. فصل سوم: سومین خبر
(قابل توجه دوستان کرجی-استان البرز)
 پس از مدتی وقفه در برگزاری، انجمن شعر کرج با تغیراتی عمده در ساختار تشکیلاتی و نحوه برگزاری مجددن راه اندازی شد و بدین ترتیب به طور ماهیانه و در اولین شنبه ی هر ماه از ساعت 16 الی 19 تحت عنوان «عصر شعر و ترانه البرز» در کرج،پل آزادگان،خیابان مطهری، اداره فرهنگ و ارشاد استان البرز، سالن استاد «سیروس صابر» برگزار می شود.لازم به ذکر است که ساختار تشکیلاتی انجمن شعر کرج به شرح ذیل می باشد:
اعضای هیات موسس:
 محمد علی بهمنی/علی حیدری(پویا)/سید عباس سجادی/مجید معارف وند و سالار عبدی
اعضای هیات مدیره:
 حمید چشم آور/سید حسن حسینی/امیر عسگری/رضا یعقوبی و داود مرادی

پانوشت 1: فروردین ماهِ «عصر شعر و ترانه و البرز» در روز شنبه مورخه 92/1/17 
از ساعت 16 الی 19 درکرج،پل آزادگان،خیابان مطهری، اداره فرهنگ و ارشاد استان البرز، سالن استاد «سیروس صابر» برگزار خواهد شد.

پانوشت 2
: اردیبهشت ماهِ«عصر شعر و ترانه و البرز» که اختصاص دارد به رونمایی از کتاب «باچند شاخه گل به سر خاک هیچ کس» مجموعه شعر حمید چشم آور، با حضور میهمانانی ویژه از جمله: محمد علی بهمنی، علی باباچاهی، محمد سلمانی، یغما گلرویی، افشین یدالهی،عبدالجبار کاکایی، مهدی فرجی، خلیل جوادی، رشید کاکاوند، سعید بیابانکی،امیر ارجینی و همراهان همیشگی و شاعران بزرگ کرج، در روز شنبه مورخه 92/2/7 از ساعت 15 الی 19 درکرج،پل آزادگان،خیابان مطهری، اداره فرهنگ و ارشاد استان البرز، سالن استاد «سیروس صابر» برگزار خواهد شد.


4. فصل چهارم:فراخوان

 (قابل توجه دوستان کرجی-استان البرز)


به زودی منتشر خواهد شد:

1-کولاژ (مجموعه شعر کرج1)

 شعر کلاسیک (برگزیده از چهار دهه)

گرد آورنده: حمید چشم آور



2-پاساژ(مجموعه شعر کرج2)

 شعر آزاد (برگزیده از چهار دهه)

گرد آورنده: هرمز سعدالهی

 

3-ایماژ(مجموعه شعر کرج3)

 ترانه (برگزیده از چهار دهه)

گرد آورنده: مجید صالحی 


دوستان کرجی (استان البرز) تا پایان فروردین ماه 1392 فرصت دارند که آثارشان را برای منتشر شدن در کتاب های سه گانه شعر کرج (در هر بخش حد اکثر 5 اثر) از طریق ایمیل ارسال کنند به این آدرس:hamid.ch76@yahoo.com

پانوشت 1: دوستانی که مایل هستند می توانند اشعارشان را در همین وبلاگ در پیام های خصوصی به دست بنده برسانند.

پانوشت 2: کتب سه گانه شعر کرج توسط نشر شانی تا تابستان 1392 منتشر و وارد بازار خواهد شد.


5. فصل پنجم: شعر

و اما غزلی از دفتر «با چند شاخه گل به سر خاک هیچ کس»


گم کرده کفش زندگی پای فرارم را
توی خیابان درازی راهیِ راهی ست
که راه به بیراهه ای از هر طرف دارد
و کفش که ازهرطرف راهیِ بیراهه است
پای فرار از این طرف بین دوتا راه است
که راه به بیراهه های این طرف دارد

وقتی که هر بیراهه، راهی به درک باشد
و راه و بیراهه مسیری مشترک باشد
مثل سراب آیینه ی دوز و کلک باشد
و هر جهنم درّه راهش، راه شک باشد
دیگر چگونه می توان به عقل ثابت کرد
که این جهانِ نسبتن هستی هدف دارد؟

پشت در دنیا نشستم انتظارم را
بالا کشیدم زندگیِ زهرمارم را
باخود کشاندم هر طرف دار و ندارم را
بر دوش بردم زخم های بیشمارم را
رفتم، نشستم، منتظر ماندم، چه باید کرد؟
دنیا شبیه نانِوایی هاست، صف دارد

می خواستم عاشق شوم تا آخر اسفند
شاید فراموشم شود این زندگی هرچند
صد بار پیران طریقت رو به من گفتند:
که اتفاقی اتفاقی تازه می افتد
مانند رعد و برق ابری ظهر شهریور
یا مثل باران توی صحرایی که تف دارد

و اتفاقی که هزاران بار افتاده
آنقدر گریه کرده که بیمار افتاده
و باز هم از آن ور دیوار افتاده
مادر دوباره روی این سجاده افتاده
یا انتظار یک سفر از کربلا در دل
یا آرزوی دیدن شاه نجف دارد

گم می کنم گور خودم را گور دنیا را
گور همه امّیدها و آرزوها را
در پارک های این خیابان کودکی ها را
گم می کنم حتا نشان گور بابا را
که به در و همسایه و فامیل ها هر روز
می گفت فرزندی غریب و ناخلف دارد

پایان: خیابان تراژیک شب آخر
رقصی چنین: شب، وسوسه، خون، خودکشی، بستر
یک دست مشتی قرص و دست دیگرم خنجر
مرگی چنین یکباره تر یا ناگهانی تر
یا مرگ یا حتا سگش یا از سگش بدتر
به هر چه نامش زندگی باشد شرف دارد


«حمید چشم آور، سروده اردیبهشت ماه 1391»


6. فصل ششم: تقویم (مروری بر سال 1391)

سالی پر فراز و نشیب برای حیات ادبیم، که فرازش بر فرودش بسیار می چربد. در طول یک سال انتشار یک کتاب و مهیا شدن اسباب انتشار 3 کتاب دیگر و انجام مقدمات آن، کدام شاعر را شاد و مسرور نمی کند؟!

1- افتتاح انجمن شعر کرج «سالی که نکوست از بهارش پیداست»، سال 91 از آغازین روزهایش برایم لحظاتی شیرین از شعر و ادبیات را به ارمغان داشت و فی الواقع روزهای خوبی را هم به ادبیات شهرم هدیه داد.
در 26 فروردین ماه این سال پس از سالها، به رغم تلاشهای من و چند تن از دوستان جوانم انجمنی مستقل با مدیریت و اداره خود شاعران در کرج افتتاح شد که نقطه ی عطفی بود برای ادبیات این شهر، شهری که منتقدان و پژوهشگران و محققان و شاعران پیشکسوت معاصر از آن به عنوان تنها قطب ادبیات کشور  در دهه های 60 و 70 
نام می بردند، سالها در خلأ یک جلسه ی خوب و منسجم به سر می برد.( گزارش کامل به همراه تصاویری از مراسم افتتاحیه انجمن شعر کرج را در پست قبلی همین وبلاگ بخوانید.)

2- اردیبهشت شعر البرز
 در اردیبهشت ماه سال 1391 اولین جشنواره شعر آزاد در استان البرز با عنوان «نخستین سالیانه ی اردیبهشت شعر البرز»برگزار شد  که پس از 5 سال شرکت نکردن در هیچ گونه همایش و سمیناری کسب مقام اول شعر کلاسیک استان البرز برایم خالی از لطف نبود.البته پیش از 5 سال دوریم از جشنواره ها هم تنها دو بار شرکت در کنگره های ادبی را مرتکب شده بودم و از آغاز میلی برای تن زدن به این  ورطه ها نداشتم چرا که مقصودم را از پس این راه ها منزلی نمی دیدم و نمی بینم و تنها به دلیل آگاهی ام از بی جهت بودن این کنگره، چرا که  کنگره هایی را که هرگونه جهت گیری ای بر آن حاکم  و یا دخیل بود را هرگز به خواندن فراخوانشان نیز زمان نکشتم،  و همچنین دغدغه مالی که این روزها متاسفانه گریبان گیر همه ی شاعران است و همچنین ابراز وجود به دوستان شاعر همشهری و همنسل که مبادا در این 5سال ها به یمن همین جشنواره ها و سکه نوردی ها و هیاهوها و سکوها و نبود «ایکس»ها  خود را سر آمد نسل خویش و صدای تازه ی شعر دانسته باشند .البته در عین رفاقت و احترامی که بینمان هست و خواهد بود اما در بحث حرفه ای ادبیات تواضع بزرگترین خیانت به ادبیات است.



3- همایش بزرگداشت استاد علی حیدری(پویا)

پس از افتتاح و برگزاری انجمن شعر کرج یکی از اتفاقات فرخنده ی دیگری که در سال 1391 افتاد برگزاری همایش بزرگداشت استا پویا در کرج بود که افتخار برگزاری این همایش و اجرای آن را داشتم.

دراین روز به یاد ماندنی که با استقبال باشکوه و بی نظیری مواجه شد محمد علی بهمنی،دمحمد سلمانی،بیژن ارژن،خلیل جوادی،عباس سجادی،سید مهدی موسوی،استاد بانی،فاطمه اختصاری،مجتبی صادقی،امید صباغ نو،علیرضا عباسی و جمال بیگ شعر خوانی کردند و استاد حسین پرنیا و محمد رشوند همراه با آواز دلنشین سعید خلج به اجرای موسیقی پرداختند. در ادامه هم فیلم مستند استاد پویا اکران شد و در پایان از ایشان توسط دکتر محمود اقبالی و محمد علی بهمنی و ... تجلیل به عمل آمد.



4- با چند شاخه گل به سر خاک هیچ کس

چاپ اولین مجموعه شعرم که بدیهی است از آن به عنوان بهترین اتفاق حیات ادبی ام نام ببرم.



از این پس این وبلاگ ابتدای هر فصل به روز خواهد شد.
تا آخرین روز بهار 1392 بدرود...



بهار نیست زمستان پس از زمستان است
که خود به هم زده تقویم من توالی را
.




 


اردی جهنم

  

 در فروردین ماه سال جاری یکی از بزرگترین رویدادهای ادبی شهر کرج که در  ۱۰ سال اخیر بی سابقه بود رخ داد و آن هم گرد هم آمدن شاعران سه دهه تاریخ شعر کرج در افتتاحیه انجمن شعر جوان کرج بود که با شعر خوانی سرشناسان این سه دهه و شاعران مدعوین برگزار شد.

 

اما یک خبر خوب اینکه در ماه آینده دومین ویژه برنامه انجمن شعر جوان کرج برگزار خواهد شد که اختصاص دارد به مراسم بزرگداشت استاد علی حیدری(پویا) که متعاقبن اعلام خواهد شد.

 

ضمنن جلسات هفتگی انجمن شعر جوان کرج شنبه ها ساعت ۱۶:۳۰ الی ۱۹ برگزار می شود.

آدرس:میدان کرج.پارک چمران.سالن سینما و تئاتر شهر

 

عکسی از سفر یک روزه انجمن شعر جوان کرج به زنجان در سالروز درگذشت حسین منزوی و شعر خوانی بر سر مزار ایشان.«اردیبهشت ۹۱»


واما  شعر «اردی جهنم»

 

رامت نمی شوم که بتازانی، خامت نمی شوم که بسوزانی

من مرده و تو زنده، مرا اینبار، عمراً به ساز عشق برقصانی

بیزارم از تو، از خودم، از دنیا، بیزارم از تمامی آدم ها

بیزارم از خدای خودم، حتّی از زندگی به شیوه ی حیوانی

در غار از شماتت دقیانوس، با پت پت فتیله ی یک فانوس

همراه سایه های در این کابوس، بیننده ی نمایش مجّانی

در شهر هم سؤال خودت بودن «بودن...؟ و یا نبودن؟» اگر بودن

«با چشم های بسته» هراسانی، در «شاهراه گمشده» حیرانی*

 

در برگ های یخ زده ی تقویم، یک روز نحس و برفی غمگینم

اردی جهنّمی شده ام بدتر، از روزهای سرد زمستانی

«از زلف یار مار که در دستم، تا جام باده ماده کمی مستم»

ویروس ناشناخته ای هستم، با غدّه های سمّیِ سرطانی

بیماری عجیب و خطرناکی با بافت های ریشه ای بدخیم

در بستر تکامل هر سلول، در حال انتشار پریشانی

بر داربستی از هوس آونگم، با عشق های یک شبه می جنگم

سرشارم از تناقض و دلتنگم، دلتنگ عشق های دبستانی

که با تمام سادگی و خامیش، حتّی سگش همیشه شرف دارد

به عشق های پخته ی امروزی، با دختران هرز خیابانی

 

بیزارم از تو، از خودم، از دنیا سلّول اجتماعی آدم ها

اندرزگاه بی در و بی مرزِ میلیاردها پرنده ی زندانی

دنیای خواب رفته ی بر مین و... دنیای دود کردن ماشین و...

دنیای جنگ و قدرت و بنزین و... دنیای کار و پول و هوسرانی

 

 

 

* بودن یا نبودن... مساله این است  «شکسپیر»

    با چشمان کاملاً بسته «استنلی کوبریک»

    شاهراه گمشده «دیوید لینچ»

 

 

سال باد

 

 

قصد جان می کند این عیدو بهارم بی تو

این چه عیدی و بهاری ست که دارم بی تو؟

 

 

مثل هر سال با «شاملو» میخونم:

سال بد

 سال باد

 سال ِاشک

 سال ِشک

 سال روزهای دراز و استقامت های کم ...

 

 

۱-یک خبر خوب برای دوستان کرجی:

افتتاح «انجمن شعر جوان کرج»

از انجایی که در دو دهه اخیر کرج در شعر کشور یکی از قطب های مهم بوده و همواره استعدادهای زیادی را در خودش پرورش داده و شاعران برجسته ای را به جامعه ادبی معرفی کرده متاسفانه چند سالی است که در فقدان یک جلسه خوب و منسجم به سر می برد که همه این اتفاقات موجب شد تا به فکر تاسیس انجمن تازه ای در این شهر باشم و بالاخره پس از ماه ها تلاش موفق شدم انجمن شعر جوان کرج را به ثبت برسانم و مجوز برگزاری این جلسات را بگیرم . این انجمن در فروردین ماه سال۹۱ در سالن آمفی تئاتر کتابخانه ی امیر کبیر با حضور جمعی از بزرگان ادبی این شهر افتتاح خواهد شد که ضمناْ برنامه های ویژه ای هم برای افتتاح این انجمن در نظر داریم.

در ضمن سی دی فیلم مستند تاریخچه دو دهه اخیر شعر کرج که دیروز فیلمبرداری آن را به پایان رساندیم در حال حاضر توسط کارگردان این فیلم دوست عزیزم سید حسن حسینی در حال تدوین است و در جلسه افتتاحیه انجمن شغر جوان کرج توزیع خواهد شد که فیلمی است علمی.پزوهشی.تحلیلی وبسیار جذاب و جنجالی.

 

 

۲-دوستانی که برای مجموعه عزل دهه ۸۰ کشور شعر نفرستادند همچنان می توانند اقدام کنند

حد اکثر۵غزل:

Ghazal.380@gmail.com

Ghazal70_80@yahoo.com

 

 

 این عکس هم از آخرین شعرخوانی سال۹۰ در کافه هنرمندان

 

واما  شعر کافه...

 

کافه بی تو چقدر دلگیر است

کافه بی تو چقدر تکراری ست

گیج و مبهوت و خنده آور و تلخ

مثل سرگیجه های سیگاری ست

 

کافه بی تو فضای مسمومی ست

پاتوق مردهای مشروبی ست

جای هر زهرمار و هر گندی ست

بی تو کلاً جهنم خوبی ست

 

بی تو در کافه ها خراب شدم

کافه بی تو به جان من افتاد

بعد تو هر چه قهوه آوردند

یخ زد و از دهان من افتاد

 

گم شدم توی کافه ها هر شب

ول شدم مثل یک «سگ ولگرد»

«کافکا» را به دست من دادند

کافه از شهر، بی تو «مسخ» ام کرد

 

بی تو در کافه ها مرا می سوخت

لب سیگار را لب سردم

هی تو را جای دود سیگارم

در ته سینه حبس می کردم

 

شده ام کافه گرد ولگردی

که به دنبال کافه می گردم

بی تو هر کافه را محک زده ام

کفر هر کافه را در آوردم

 

پاره خطّ شکسته ای شده ام

که به آخر رسیده ام بی تو

هر چه که توی کافه گردی ها

گیرم آمد کشیده ام بی تو

 

بعد تو پاسدار شعر شدند

کافه هایی که در «کرج» بودند

شب به شب بی قرار دیدار ِ

شاعری با کلاه کج بودند

                               

 

          

سی و سه  تا سی و سه

از نوشته ها همه تنها  دوستدار آنم که با خون خود نوشته باشند.با خون بنویس تا بدانی خون جان است.

                                                                                              « چنین گفت زرتشت ـ نیچه» 

 

 این ماه ۵روز تاخیر کردم و طبق قولی که داده بودم  بروز نشدم اما از ماه آینده این اتفاق نخواهد افتاد و یکم هر ماه بروز خواهم بود.

و اما بالاخره  پس از کش مکش ها و خود سانسوری های فراوان و ویرایش و جایگزینی«از کلمه و بیت تا...»  ۳۰شعر منتخب از سروده هایم در سالهای ۹۰-۱۳۸۴ را با عنوان همین وبلاگ«با چند شاخه گل به سر خاک هیچ کس»  به دست ناشران سپردم.امیدوارم که منصفانه سلاخی بشوند و در نمایشگاه کتاب بهمن به دست دوستان برسد.

 

واما حدود‌ یک سال می شود که در این وبلاگ شعر عاشقانه ای منتشر نشده پس بی هیچ مقدمه ای یک غزل عاشقانه :

 

 

پیشکش به محمد قره باغی

 

 

دوباره نوبت من شد که چشم بگذارم

ولی فقط بلدم تا «سی و سه » بشمارم

 

«سی و سه » تا «سی و سه »  با  «سی و سه » تا «سی و سه » ...

[ ]

 

 «سی و سه » بسته ی دیگر که قرص بردارم ـ

 

تو می رسی به در خانه ی شلوغ من و ـ

به اتفاق همه می شوی عزادارم

 

وتازه می شنوی یک نفر خودش را کشت

وتازه می بینی بر طناب یک دارم

 

وتازه می فهمی بی تو خانه ام ابری است

 وتازه می بینی بی تو زیر آوارم

 

نگاه می کنی و خیره می شوی با بغض

به رد خون منی که به روی دیوارم ـ

 

به جای «سی و سه » بیت «سی و سه » تا شعرم

«سی و سه »  بار نوشتم که دوستت دارم

[ ]

 

دوباره نوبت من شد که چشم بگذارم

و من فقط بلدم تا «سی و سه »  بشمارم

 

«سی و سه » تا «سی و سه »  با  «سی و سه » تا «سی و سه » ...

«سی و سه » تا «سی و سه »  

                      با

                              سی و ...

 

 

 

 

               

                                                           

ناگهان اتفاق افتادم

((ازاین پس این وبلاگ اول هر ماه بروز می شود))

 

 ناگزیرم به این جهانی که تن به جبر طبیعتش دادم

بی خبر روی تخت خواب شبی،ناگهان اتفاق افتادم

تف به این زندگی نکبت بار تف به آن کس که کرد در به درم

تف به تو، به خودم، به این دنیا،تف به اجداد مادر و پدرم

 

 

«من در روزگاری زندگی می کنم که تنها خدایش از پشت خنجر نمی زند» 

در ادبیات امروز ما مرسوم است که هر چه در کارت موفق تر باشی و هرچه تلاشت برای رسیدن به اهدافت بیشتر و جدی تر باشد، شایعات پشت سرت بیشتر قوت می گیرد و عده ای کمر به نابودی ات می بندند و با درست کردن حاشیه های متنوعی از جمله: ترویج داستانهای تخیلی و باور نکردنی «اما مهیج» و... سعی می کنند سد راهت شوند!!

به خیال خودشان می خواهند تو را هم مثل خیلی از شاعرانی که بر سر مسائلی اینچنینی عطای ادبیات را به لقایش بخشیده اند، از ادامه ی حرکت بازدارند و به آغوش اجتماع برگردانند که مگر به خیالشان مسیر خودشان را کمی هموارتر کرده و کلک یکی از رقبا را کنده باشند. البته در این میان کسانی هم هستند که نه شاعرند و نه می تواننند شاعر باشند، اما فقط به خاطر حسادت شروع می کنند به پشت سرت حرف در آوردن.

به قول سید مهدی موسوی: «این دوستان! به خاطر ادبیات به انجمن ها نمی آیند بلکه به خاطر حواشی آن پا به این جلسات می گذارند».

اگر شاعر نباشی و حرفی برای گفتن نداشته باشی که مطمئنا در میان همه محبوب و دوست داشتنی خواهی بود. چند نفر می شناسید که آسه می آیند و آسه می روند و هیچ حرفی هم پشت سرشان نیست و گربه ای هم چپ نگاهشان نمی کند چه برسد که بخواهد شاخی بزند.

اما خدا نکند که شاعر باشی، خدا نکند که شعر بگویی، چنان به جانت می افتند و کمر به تخریب و ترور شخصیتی، هنری، ادبی و... می بندند که از شاعر شدنت پشیمان می شوی.

حالا خدای نکرده اگر سری بین سرها بشوی که دیگر هیچ و اگر ازهم نسلانت سر سوزنی... که دیگر واویلا... و همچنین خدای نکرده خدای نکرده زبانم لال اگر دیگران خودت و شعرهایت را دوست داشته باشند که دیگر باید اشهدت را بخوانی.

همه ی اینها را در نظر بگیرید و خبر چاپ کتابتان را هم به آن اضافه کنید.

 

خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش

و نماند هیچش الا هوس قمار دیگر

 

دو ضرب المثل ایرانی:

1- مردم به سمت قطاری که در حال حرکت است سنگ پرتاب می کنند، نه به سمت قطاری که ایستاده

2- هروقت پشت سرت حرف زدند بدان آدم بزرگی شدی

 

مجموعه شعر علی کریمی کلایه

 مجموعه شعر«خانه ای که در وسط اتوبان است» از شاعر خوب روزگارمان «علی کریمی کلایه» که چندی پیش در سایت طغیان برای دانلود گذاشته شده بود با استقبال بی نظیری مواجه شد و در عرض یک ماه بیش از ۵۰۰۰  بار دانلود شد و در واقع در این مدت زمان اندک به چاپ ششم رسید. تبریک عرض می کنم به علی عزیز و شایسته و امیدوارم هرچه زودتر مجموعه شعر سپیدش و مجموعه های داستانهای بی نظیرش به چاپ برسد. دوستانی که این کتاب را دانلود نکرده اند کلیک کنند:

http://s2.picofile.com/file/7148582468/Ali_Karimi_kelaye_khanei_ke_vasate_otoban_ast.pdf.html

 


ب) وبلاگ آرزو بان پرور

 دوست خوبم آرزو با ن پرور که از شاعران غزلسرای خوب روزگار ماست مدتی است به جمع وبلاگ نویس ها پیوسته. برای خواندن چند شعر زیبا از ایشان کلیک کنید:

http://www.arezoobanparvar.mihanblog.com/

 

ج)وبلاگ امیر عسگری

 دوست شاعرم امیر عسگری عزیز بعد از دوسال «فلک را سخت شکافته» و به دنیای مجازی بازگشته و در وبلاگش «طرحی نو در انداخته». برای خواندنش کلیک کنید:

http://tazegiakhubam.blogfa.com/

 

واما در پایان:

سلام

حال همه ی ما خوب است اما تو باور نکن

 ملالی نیست غیر از گم شدن گاه به گاه خیالی دور که مردم آن را شادمانی بی سبب می گویند.

با این همه عمری اگر باقی بود طوری از کنار زندگی می گذرم که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد نه این دل ناماندگار بی درمان.

...

راستی خبرت بدهم:

 خواب دیده ام خانه ای خریده ام بی پرده، بی پنجره، بی در، بی دیوار... 

                                                                                 هی ی ی ی ی...

                                                                                                   بخند...

بی پرده بگویمت...

...

نه ری را جان

نامه ام باید کوتاه باشد، ساده باشد، بی حرفی از ابهام و آینه

از نو برایت می نویسم

حال همه ی ما خوب است

                               اما تو

                                     باور نکن

آخرین حیرت

 

 آخرين حيرت زمانيست كه پي مي بري ديگر چيزي تورا به حيرت وا نمي دارد.

                                                                                               (ریچارد براتیگان)

 

 

کفشم جلوتر از چمدانم خط بر زمین کشیده که راهی است

راه از دو خط که غیر موازی است شک کرده به خودش که دو راهی است

 

دنیای من مکعب گردی است دنیای من درست شبیه

دنیای داخل چمدان است از هشت گوشه رو به سیا هی است

                                                                                       ((علی کریمی کلایه))

 

 

 

مجموعه شعر علی کریمی کلایه با عنوان:

 

((خانه ای که وسط اتوبان است ))

منتشر شد.

 

 

این روزها شاید بهترین خبری که می توان به اهالی شعر و ادب داد خبر انتشار مجموعه شعر

 «علی کریمی کلایه» از شاعران و نویسندگان خوب و اوانگارد کشور است.

مجموعه ای که سالها پیش باید به چاپ میرسید اما...

مجموعه((خانه ای که وسط اتوبان است )) برگزیده ای از سروده های دوست عزیز شاعرم  «علی کریمی کلایه» تا سال ۱۳۸۵ میباشد که شامل غزلهای کلاسیک٬ نئو کلاسیک٬مدرن٬پست مدرن و چند شعر سپید است که در سایت طغیان قابل دانلود میباشد.

 

برای دانلود به ادرس زیر رجوع کنید:

 

http://s2.picofile.com/file/7148582468/Ali_Karimi_kelaye_khanei_ke_vasate_otoban_ast.pdf.html 

 

 

 دیگر کدامین آشنا از پشت خنجر زد؟

 دیگر کدامین دوست با دشمن کنار امد؟

"عاشق جنون" گو بشکند اینبار سازش را...

                                                 "حسین منزوی"

 

 

مدتی از فضای مجازی دور بودم وخیلی کم به وبلاگ سر میزدم و به همین دلیل خیلی از کامنتها بی جواب ماندو الطفاف دوستان بی پاسخ از همه دوساتنی که در این مدت همواره لطف داشته اندممنونم .

البته نه تنها از "مجاز" بلکه از دنیای حقیقی هم در این مدت فاصله ی کمی نداشته ام وشاید دلیلش الطاف عده ای از دوستان یا "دوست نمایان"باشد که با محبت هایشان انزوا را برایم رقم زد،خدایشان بخیر...

 

 

خار چشم این و آن گردیدن از گردن کشی است

دست رنج کاج ها غیر از پشیمانی نبود

 

 

 

اما من بازهم فکر می کنم که جواب بدی را باید با خوبی داد،بایدهیچ نگفت،باید سکوت کرد،باید شکست،باید خرد شدو باید..

باید در انزوا زخمهایی را که مثل خوره به جانت میفتند را رها کنی،رها بگذاری،تا به جانت بیفتند،تا بیفتند به جانت،تا استخوانت را حتا وتا همه جایت را حتا و همه چیزت را نیز،

تا بغض هایت را بترکانند و دردهایت را شعر شوند

 

 

و اما شعر

 

 

خواستم بین دوراهی راه را پیدا کنم

در مسیرم جاده ای کوتاه را پیدا کنم

 

 [ ]

تا که از دوش برادرهام باری کم شود

راه را گم کرده ام تا چاه را پیدا کنم

 

توی این شهری که دریا معنی مرداب است

در کدامین برکه باید ماه را پیدا کنم

 

تازه فهمیدم که باید در میان گرگ ها

زندگی با شیوه ی روباه را پیدا کنم

 

خسته ام از زندگی کردن میان زنده ها

می روم تا خانه ی ارواح را پیدا کنم

 

های مردم!تیشه ی شیدایی ام را پس دهید

می روم تا کوه کرمانشاه را پیدا کنم

 

 

                                                                        "حمید چشم آور"

  

حنجره زخمی تغزل

 

 ویژه نامه حسین منزوی...

 

 

دیباچه:

      « شاعر تورا زین خیل بی دردان کسی نشناخت

       تو مشکلی و هرگزت آسان کسی نشناخت»       

 

 

 

 

 

1-« خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود

     وماه را زبلندایش به روی خاک کشیدن بود»       

 

به نام ماه.

به نام ماهی که گاهی کامی به جام کهکشانی راهی،شیرین می کند و سپید مست به گرد زمین می گردد.

ماهی که جهان را به واژگان و خوان و خانمان را به قلمدان  ارزانی داد تا جوهر را به دفترو صدا را به هجا بنشیند.

 

 

2-«پلنگ من دل مغرورم پریدو پنجه به خالی زد

   که-عشق-ماه بلند من ورای دست رسیدن بود»

 

به نام پلنگی که هر شب سر کوهی وسوسه ی خیالی خام را پنجه می زند.

وسوسه ای که همت جهیدن را به رخصت رسیدن و رسیدن را به فرصت زیستن بخشید وزیستن را در سایه سار دیوارها به حقیقت نشست.

 

 

3-«همه حقیقت من سایه ایست بر دیوار

    مگرد هان، که نیابی من مثالی را»

 

به دام صیادی که تنیدن را به لذت پریدن آفریدو آفریدن را به حرمت بودن.

کائنات را به پرده مثال کشیدو سایه هارا به زوال و جهان را به غاری تنگ و تاریک بشارت داد.

عشق را آفریدو وسوسه را که نخستین نشانه بودو نخستین بهانه.

 

 

4-«...و کلمه بودو جهان در مسیر تکوین بود

    و دوست داشتن آن کلمه ی نخستین بود

    وآمدیم که عاشق شویم و در گذریم

    که راز زندگی و مرگ آدمی این بود»

 

به نام کلمه،که در آغاز بود وآغاز کلمه بود و کلمه خدا بود.

به"لام" کلمه که خدا را عصای دست بودو کائنات را ستون پا.

به نام عشق که جهان مثال را آبستن بود.زندگی را آغاز.

حقیقت بودو مجاز.رسالت بود که در نهایت به امانت بر دوش انسان نشست.

 

 

5-«خدا امانت خود را به آدمی بخشید

   که بار عشق برای فرشته سنگین بود»

 

به نام آدم که کوله بار آسمانها را به دوش کشیدو زمین را در آغوش.

وشانه هایی که ناگزیر به زیر بار آسمانها رفت و امانتش را خوش خوشک به خانه برد و زمستان را نیام شدو اجاق را هیمه که جهان یکصدا شود:

                                                          سرما اگر غلاف کند تازیانه را

                                                   غرق شکوفه می کنی ای عشق خانه را

                                                    من عاشق خود توام ای عشق و هر زمان   

                                                    نامی زنانه برتو نهادم بهانه را...

 

-----------------------------

حسین منزوی اول پاییز سال ۱۳۲۵ در زنجان به دنیا آمد

.

خزان به لطف تو چشم و چراغ تقويم است

كه ديدن تو در اين فصل اتفاق افتاد

 

 در سال ۱۳۳۲ در دبستان فردوسی دکتر علی شریعتی کنونی، درس خواند. آن گاه در سال ۱۳۴۴ وارد دانشکده ادبیات دانشگاه تهران گردید. به گفته خودش، این مسأله که مدارس ابتدایی او نام دو شاعر بزرگ را بر خود داشتند، با سرنوشت شاعری وی بی ارتباط نبود؛ زیرا سرانجام کارش را به کلاس های درس دانشکده ادبیات در تهران کشاند.

نخستین مجموعه شعرش در سال ۱۳۵۰ از سوی نشر بامداد چاپ شد. با همین کتاب بود که برنده نخستین دوره جایزه شعر زنده یاد فروغ فرخزاد گشت

....

....

حسين منزوي پس از فراز و نشيبهاي فراواني كه در كوچه باغ هاي ادبيات گذراندو رد شدن از پستي هاو بلندي هاو گشتن از گريوه هاي هولناكي كه هماره براي نسلهاي پس از خودش راه را هموار كرد سرانجام در 16ارديبهشت ماه سال 1383 در بيمارستان مهر تهران ديده از جهان بست...

 

مگر اي بي بهشت تقويم تو ارديبهشتش نيست

كه سهم از دوزخم دادي حوالت با دي ات اي عشق

...

 

واما طبق رسم هرساله مراسم بزرگداشت حسین منزوی در زنجان برگزار میشه ۲۰اردیبهشت ماه در سالن سهرودی در ۴راه امیر کبیر زنجان دوستانی که رفتن جای مارو خالی کنن...

اما ما امسال بالاخره سنت شکنی!نه!!طلسم شکنی کردیم و با بچه ها قرار گذاشتیم به زنجان بریم و سر مزار سلطان غزل معاصر شعر خوانی داشته باشیم و ...این شد که به فکرمون زد که تکخوری نکنیم و با جمعی از بچه های شاعر کرج به زنجان سفر کنیم که این امر محقق شد و روز جمعه با تعداد زیادی از شاعران کرج به زنجان میریم و حتمن جای همه دوستداران حسین منزوی رو خالی خواهیم کرد و .

واما در نهایت یک غزل برای سلطان غزل...

 

سفرت انفجار بغضی بود که تورا از "غزل" جدا می کرد

یک نفر هم «از آنسوی ظلمت داشت نام تورا صدا می کرد»

 

خسته تر،زارتر،پریشان تر، یک نفر مثل تو،شبیه خودت

با همان شوق و شوردیرینه بازهم «در هوا شنا می کرد»

 

خبرت می رسیدو می رفتی خبری که تورا سفر می کرد

سفری که تورا برای ابد راهی خاک "ناکجا" می کرد

 []

بار سنگینی رسالت شعر،حجم بار امانتی بر دوش

«زخمهایی درون حنجره ات»،این سه پشت تورا دوتا می کرد

 

هر طرف می روم صدای توست،هرکجا نام آشنای توست

«ماه»هاو«پلنگ»های توست، آنچه حق سخن ادا می کرد

 []

روزی از روزهای ماه بهشت شانزده ساعت آسمان بارید

بغض پنجاه و نه بهارش را در خزان تو برملا می کرد

 

بستی آرام پلکهایت را،دفتر شعرهای نابت را

چمدان غم نهانت را که تورا مرد انزوا می کرد

 

رفتی و چشم ها به در مانده،"غزل" امروز بی پدر مانده

 جای خالیت همچنان خالیست: (                               )

 

سالها بعد ازآن بهار تلخ شاعری توی کوچه های "کرج"

شرمسار از حقارت غزلش، رو به "زنجان" به تو سلامی  کرد

 

                                                                 حمید چشم آور- بهار89

 

 

 

 

 

       

 

 

 

 

 

 

آخرین پست سال89

                                                 

 امسال هم با همه زشتی ها و پلشتی هاش گذشت انگار هرچی سن آدم بالاتر میره٬شعور و فهمش بیشتر این اجازه رو بهش میده تا زشتی های دنیارو بهتر ببینه ای کاش آدما بزرگ میشدن اما ذهنیت کودکی رو از دست نمیدادن.گاهی دلم برای کودکی تنگ میشه که نه فقط خودم و آدمای دوروبرم بلکه تمام دنیا سادگی داشت...    

 

می خواست که فصل آخرش سر برسد

شاید که به روزهای بهتر برسد

این مرد شبیه سررسیدی خالی

          یک سال گذشت تا به آخر برسد       

                                                                                            

مثل هر سال با شاملو میخونم:

سال بد

 سال باد

 سال ِاشک

 سال ِشک

 سال روزهای دراز و استقامت های کم ...

 

 

اما بعد از این همه منفی نگری یه مژده دارم برای همه دوستان ادبیاتی با یک جمله از «فلوبر» :

 «یکی از راهها برای تحمل زندگی،غرق شدن در ادبیات است.

   انگار در جشنی جاودانه شرکت داشتن»

 

حالا که به این جشن جاودانه دعوت شدیم تا میتوانیم زیبا برقصیم...

                                                              

 

شلیک می شوند به سویت فشنگ ها

از لوله های سرد و سیاه تفنگ ها

 

جنگل به جنگل از پی چشمت دویده اند

دنبال رد پات تمام پلنگ ها

 

از آن شبی که از سر این کوچه رد شدی

اقتاده است خون به دل پاره سنگ ها

 

محصول با سلیقه ی دست ظریف توست

بر صورتت حماسه ی ترکیب رنگ ها

 

«ما را دماغ جنگ و سر کارزار»هست

وقتی به کام توست سر انجام جنگ ها

 

معتاد عشق تو منم و شب به شب تورا

تزریق میکنم به رگم با سرنگ ها

                     

                                                

                                                                            

 

پارادوکسی از عشق و نفرت

                                 زندگی راستین آن زندگی که دوباره بازش می یابیم٬ آشکارو روشن می شود                                        یگانه شکل زندگی که به راستی به نتیجه می رسد ادبیات است  

                                                                                                        «مارسل پروست»

 

 

به خودم:

          به خودم٬به"من" که من را برای من می خواهد و خودم را برای خودم. به "منی"که این روزها تنها رفیق دلتنگیهاست و من را به قدر"من"دوست دارد. این روزها به خودم نامه می نویسم٬برای خودم  دلتنگ می شوم ٬ به خودم زنگ می زنم و برای خودم شعر می خوانم: 

فریاد صدایی از شکستن بودم

تصویر به خون نشسته ی تن بودم

آن کس که به احساس من آگاه شدو

خنجر نزد از پشت به من"من"بودم

 

 

«یک غزل از من»

دوست عزیزی در"حضور عشق" غزلی از من گذاشته برای خواندن این غزل  اینجارو کلیک کنید

http://www.tebyan.net/Weblog/anima49/post.aspx?PostID=157311

 

 

 

و یک چهارپاره جدید...

 

مثل یک شهر بعد بمباران

مثل باغی پس از هجوم تبر

خالی و سوت و کورو تاریکم

زیر آوار خاک و خاکستر

 

چوب کبریت بی خطر شدم و

سوختم توی پمپ بنزین ها

از کنارم گذشتی و دیدی

له شدم زیر چرخ ماشین ها

 

قهوه ی داغ و تازه ای بودم

که تورا طعم تازه می دادم

باد سردی وزیدو برف گرفت

یخ زدم از دهانت افتادم

 

مثل سیگار روی لبهایت

لذتی توی چند کام شدم

سوختم تا تو زندگی بکنی

دود کردی مرا تمام شدم

 

توی کابوسهای هر شب من

خاطراتت طناب دارم شد

استکان روی میز شاهد بود

چای بعد از توزهرمارم شد

 

منتظر ماندمت كه برگردي

درجهانی که مال من باشی

در جهانی که می شود تنها

آرزوی محال من باشی  

 

برنگستی و شاعرت هرشب

توی سیگارو دود و دم خفه شد

از خیابان عشق برگشت و

محو در کوچه های فلسفه شد

 

برنگشتی و شاعرت هرشب

غرق دنیایی از توهم شد

"سنتزی" ساخت از خودش با تو

توی رویایی از "هگل" گم شد

  

زندگی مثل قهوه ی داغی ست

تلخ و شیرینی از چشیدن ماست

مثل یک چوب از دوسر آتش

پارادوکسی از عشق ونفرت هاست

 

حمید چشم آور-بهمن۸۹ 

بغض که هرگز نمی ترکد

سکوت درمان نیست

اگر نخفتن درد التیام واهی بود

لبان خسته ی من قفل آهنی می شد 

سکوت نعره ی سنگ است

                       سنگ راه سکون

سکوت بیشترین هدیه است تهمت را

مهار کردن نیرو خیانت عبثی است

                                                  "نصرت رحمانی"

 

این غزل که پس از مدتی سکوت نوشته شده حاصل سکوتی است که پیشتر از اینها اختیارمان کردند و هر بیت آن  هدیه ی بغضی است که هرگز نمی ترکد٬که اگر بترکد٬می ترکاند دهانی را که گاهی به سوز  آهی راهی بر اندرزگاهی  میگشاید که کلمات در آن زندانی اند.

 

 

شبیه مورچه ای زیر پا لگد شده ام

و مدتی است که حس می کنم جسد شده ام

 

برای من که دروغ بزرگتان بودم

سعادتی است که امروز مستند شده ام

 

من از شبی که به پوچیم طعنه زد شیطان-

به خویش آمدم امروز اگر عدد شده ام

 

از آن شبی که مسیر خدا دوتا می شد

اسیر حیله ی هر پای نابلد شده ام

 

شبیه نیمه ی از سایه ی خودم هر شب

که دربه در پی آن نیمه می رود شده ام

 

و مثل سیگاری بعد آنکه دود شدم

به زیر پاشنه ی کفشتان لگد شده ام

 

من آن ستاره ی تاریک و بی نشان هستم

که در حوالی شهر شما رصد شده ام

 

مرا به چوبه ی دار درخت ها بستید

به جرم آنکه از این کوچه باغ رد شده ام

 

                                              

هیچ کس...

                                                                           

 

    

 

 

«من»شاعری بدون تو تنها که هیچ کس...

«من» یک جنازه است در اینجا که هیچ کس...

 

«من» ازتو می نوشت و فقط شاعر تو بود

بی من چه می کنی تو، حالا که هیچ کس...؟

 

خوابیده در مکعبی آرام و بی صدا

در خلوتی کنار خودش تا که هیچ کس...

 

دارد به حرفهات کمی فکر می کند

«من با توام...» «تو با منی...» از ما که هیچ کس...

 

اما تو رفته ای و «من» از «بی تو» مرده است

«من» روی شانه می رود آنجا که هیچ  کس...

 

«من» می رود سراغ خودش پنجشنبه ها

با چند شاخه گل به سر خاک هیچ کس...