سلام به همه ی دوستای وب گردم امیدوارم از وب من خوشتون بیاد نظر یادتون نره


روزت مبارک پدر مهربانم ...


......
دخـتــَــر کـه بــاشی
میـدونـی اَوّلــــیـن عِشــق زنـدگیـتــ پـــِدرتـه
دخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مُحکــَم تــَریـن پَنــآهگــاه دنیــآ
آغــوش گــَرم پـــِدرتـه
دخـتــَــر کـه بــآشی میـدونـی مــَردانــه تـَریـن دستــی
کـه مـیتونی تو دستـِـت بگیـــری و
دیگـه اَز هـــیچی نَتــَرسی
دســــتای گَرم وَ مِهـــــرَبون پـــِدرتـه
هَر کـجای دنیـا هم بـــاشی
چه بـاشه چـه نبــاشه
قَویتــریـن فِرشتــه ی نِگهبـــان پـــِدرته
......
بابا جونم روزت مبارک

 

 

چقدر خوبه بعضی آدما بدونن که اگر چیزی ب روشون نمیاری

از "" سادگی نیست ""........

شاید دیگه اونقد واست مهم نیستن

که روشون حساس باشی.....

بلاخره تموم شد

واااااااااااااااااااااااااااااای

جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ

سووووووووووووووووووووووووووووووووووووووت 

دستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت

کفففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففففف

آخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ جون بلاخره تموم شد  

ای بابا امتحانامو میگم دیگه .......!!!!

تو این مدت تعداد نفسام ب  حداقلش رسیده بود و ضربان قلبم ب حداکثرش از بس میخوندم

ب جان خودم

هیییییییییییییییییییییییییییییییییی

بلاخره میتونم 1 نفس بدون استرس بگشم

آخخخخخخههههههههههی

جاتون خالی این امتحان آخری حواسم نبود بخش پله ها شدم 

خلاصه شده بودیم سوژه خنده ی اینو اون 

همه داشتن به صحنه ی کمدی افتادن من هرهر میخندیدن من داشتم از درد میمردم

حالا دردو ولش اینکه با اعتماد ب نفس فوق العاده بالا در حد جام جهانی از پله ها بری بالا ............

بعد بیان

با کاردک جمعت کنن خیلیییییییییییییییی ضایع س

خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا نده

چرا میخندی

جای من بودی حالیت بود

جالب اینجاس ک دوستمم جای اینکه دستمو بگیره بلندم کنه نگام میکنه میخنده  

دوستم دوستای قدیم

هههههههههههههههههههههههی روزگار


معبودا...............

 

خداوندا!

 

از این هیاهوی زمانه به آغوش تو پناه می آورم...

هر لحظه ...

 

          هر آن...

 

               هر نفس از تنهایی٬

 

                      از دروغ ... نفرت ...

 

و از هر آنچه که روح را سیاه می کند ...

   به سپیدای آغوش تو پناه می آورم...

 

معبودا!

 

        دستان خالی ام به سوی تو داراز است

 

                 می خواهم دستانم را بتو بسپارم

 

می خواهم امروزو هرروز پر از حضور توباشد...

 

   چه شبها که خودم را  تنها دیدم

 

و چه روزها که در پستو ی نهان خانه دل خود پنهان بودم

 

و برای حرفهایی که شنیده بودم و دردهایی که کشیده بودم

 

و آرزوهایی که ناخواسته به باد رفته بود...

 

گریستم...

 

ولی!

 

         من تنها نبودم...

 

                   من٬

 

خود در خلوت ٬ خویشتن را تنها دیدم...

 

            اشک بر گونه هایم روان بود...

 

       و داغ بی کسی سینه ام را می سوزاند...

 

       چقدر ناتوان بود زبانم٬ برای بیان حقیقت...

 

و من احساس کردم که چقدر تنها و بی کسم...

 

                    اما!

 

در تمام آن احوال تو با من بودی...

 

تو اشکهایم را از گونه ام بر میچیدی و من نمی دیدم...

 

تو٬ زخمهای مرا مرحم می گذاشتی و من نمی فهمیدم...

 

تو پیمانه پیمانه در جام مصیبت من صبر می ریختی

 

و من غافل بودم...

 

در همه آن شبها و روزها...

 

       در لحظه لحظه های تنهایی و بی کسی ام...

 

         تو با من بودی و من خود ندیدم...

 

چرا فکر نکردم که در خلوت تنهایی خود!

 

         در تمام بغض های خود...

 

                حتی از اشک هم به من نزدیک تری!!!

 

دستم را بگیر

باااااااااااااااااااااااااااااااا حاله ،،،،،، فقط نظر یادتون نره

 استرسی که ما موقع باز کردن سایت دانشگاه واسه دیدن نمرمون داریم تروریست القاعده برای عملیات انتحاری نداره.

قانون طبیعت اینطوریه که نکُشی میکُشنت، بکُشی باید دیه بدی !

ترس پسرها از ازدواج دل بستن به یه دختر نیست، دل بریدن از بقیه دخترهاست... 

اینقــد بدم میاد از اینهایی که دماغ میخرن چسبشو نمی کنن!!!!

طرف زنگ زده به موبایلم میگه ببخشید منزل آقای کریمی !؟ گفتم نه اینجا اداره ست !

اگه آدم به معجزه معتقد نبود روزی ده بار نمیرفت سر یخچال تا چیزی که می خوادو پیدا کنه !

این خیلی بده که یه آهنگ عاشقانه شما رو یاد 4 - 5 نفر بندازه ....

کاش یکی بود تو اینترنت چایی پخش میکرد دیگه از پا کامپیوترم بلند نمیشدیم

تا حالا دقت کردین یه روزایی هست که یهو قصد می کنی اتاقتو مرتب کنی همه ی وسایلتو که می ریزی بیرون... تازه میفهمی چه غلطی کردی!!!!!!!!!!!!

 ادامه اینجاس عزیزم بیا تو.............


ادامه نوشته

عذر خواهی

سلام برو بچ

ببخشید

که دیر آپ کردم

1 مشکلی واسم پبش اومده بود 

دوستون دارم بازم عذررررررررررررررر میخوام

از همتون ممنونم ...................

ممنونم از اونایی که پشت سرم غیبت میکنن چون با فداکاری گناهای منو به حساب خودشون واریز میکنن.

ممنونم از اونایی که بهم تهمت میزنن چون بهم میفهمونن که اینقدر مهم هستم که بهم فکر کنن.

ممنونم از اونایی که بهم حسودی میکنن چون بهم میفهمونن که صفت خوب هم دارم.
ممنونم از اونایی که خوبی منو با بدی جواب میدن چون یاد میگیرم که  که خوبی رو فقط برای جواب خوب گرفتن انجام ندم و فقط به خاطر خودم به همه خوبی کنم.
ممنونم از اونایی که سعی میکنن زمینم بزنن چون ناخواسته بهم گوشزد میکنن قوی تر باشم.
ممنونم از اونایی که بهم دروغ میگن چون به من یاد میدن همیشه باید صادق بود.
ممنونم از اونایی که پیش بقیه خرابم کردند چون با این کارشون اقرار کردن که من از اونا بهترم.
ادامه تشکرات در ادامه مطلبه.فراموش نشه!!!

ادامه نوشته

میترسم .........!!!

میترسم از نبودنت...

و از بودنت بيشتر!!!

نداشتن تو ويرانم ميكند...

و داشتنت متوقفم!!!

وقتي نيستي كسي را نمي خواهم.

و وقتي هستي" تو را" می خواهم.

رنگهايم بي تو سياه است ،و در كنارت خاكستري ام

خداحافظي ات به جنونم مي كشاند...

و سلامت به پريشانيم!؟!

بي تو دلتنگم و با تو بي قرار....

بي تو خسته ام و با تو در فرار...

در خيال من بمان

از كنار من برو

 

من خو گرفته ام به نبودنت ...........

 

تو را تنها به کسی هدیه می دهم....

 

 

من تو را به کسی هدیه می دهم که از من عاشق تر باشد و از من برای تو مهربان تر.
من تو را به کسی هدیه می دهم که صدای تو را از دور، در خشم، در مهربانی،
در دلتنگی، در خستگی، در هزار همهمه ی دنیا، یکه و تنها بشناسد.
من تو را به کسی هدیه می دهم که راز معصومیت گل مریم و تمام سخاوت های
عاشقانه این دل معصوم دریایی را بداند؛ و ترنم دلپذیر هر آهنگ، هر نجوای
کوچک، برایش یک خاطره باشد.

ادامه نوشته

قطار می رود...

تو می روی

تمام ایستگاه می رود

و من چقدر ساده ام

که سال های سال

 در انتظار تو                                     

کنار این قطار رفته ایستاده ام

 و هم چنان

به نرده های ایستگاه رفته

تکیه داده ام .....................!!!!!!!!!!!!!!

داستان آموزنده

 

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود،دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می‌دانم هرگز مرا انتخاب نمیکند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه‌ای می‌دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد.... ملکه آینده چین می‌شود. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.

سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید. روز ملاقات فرا رسید ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید. شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.
شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می‌کند: گل صداقت...
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!

چه بگوییییییییییییییم

 


هی ( ر ا ه ) آمدم با تو …
هی (ه ا ر ) شدی با من …......!!!!!!!!!!

لیلی ، تشنه تر شد

 


لیلی گفت: امانتی ات زیادی داغ است. زیادی تند است.
خاکستر لیلی هم دارد می سوزد، امانتی ات را پس می گیری؟
خدا گفت: خاکسترت را دوست دارم، خاکسترت را پس می گیرم.
لیلی گفت: کاش مادر می شدم، مجنون بچه اش را بغل می کرد.
خدا گفت: مادری بهانه عشق است، بهانه سوختن؛ تو بی بهانه عاشقی، تو بی بهانه می سوزی.
لیلی گفت: دلم زندگی می خواهد، ساده، بی تاب، بی تب.
خدا گفت: اما من تب و تابم، بی من می میری...
لیلی گفت: پایان قصه ام زیادی غم انگیز است، مرگ من، مرگ مجنون،
پایان قصه ام را عوض می کنی؟

خدا گفت: پایان قصه ات اشک است. اشک دریاست؛
دریا تشنگی است و من آبم، تشنگی و آب. پایانی از این قشنگتر بلدی؟
لیلی گریه کرد. لیلی تشنه تر شد.
خدا خندید.

اینم یه داستان کوتاه زیبا ..........

 

داستان کوتاه : رویا

دخترهایش دل خوش کرده اند به پسر عاشق رویاهایشان که هم پولدار است و هم خوش چشم و ابرو و همیشه لبخند زیبایی به لب دارد و هرآنچه او گفت پسرک با کمال میل می پذیرد و دخترک به آرزویش می رسد و می شود همان سیندرلای معروف!! و پسر هایش دل بسته اند به دختر زیبای خیالات شان!! همان همسر وفاداری که وصفش را شنیده بودند، همان که با نگاهش خستگی ها و زشتی های عالم را از ذهن و تن به در می کند!! چه می‌دانم، شاید نتیجه اش باشد از همان فیلمفارسی های معروف عشق و عاشقی. و هر روز همین ها که ذکر و خیرشان بود به دنبال هم می گردند، می بینند، می پسندند و دل می بندند! و می فهمند که نه! این آن که ما می خواستیم نیست و روز از نو روزی از نو.