•*´¨`*•.¸دوستان¸.•*´¨`*•.¸

هرکس به اندازه ی اهدافش ثروتمنداست

•*´¨`*•.¸دوستان¸.•*´¨`*•.¸

هرکس به اندازه ی اهدافش ثروتمنداست

"کتیبه"

"کتیبه"


فتاده تخته سنگ آنسوی تر، انگار کوهی بود

و ما اینسو نشسته، خسته انبوهی

زن و مرد و جوان و پیر

همه با یکدیگر پیوسته ، لیک از پای

و با زنجیر

اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی

به سویش می توانستی خزیدن ، لیک تا آنجا که رخصت بود

تا زنجیر

ندانستیم

ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان

و یا آوایی از جایی ، کجا ؟ هرگز نپرسیدیم



چنین می گفت

فتاده تخته سنگ آنسوی ، وز پیشینیان پیری

بر او رازی نوشته است ، هرکس طاق هر کس جفت

چنین می گفت چندین بار

صدا ، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت


و ما چیزی نمی گفتیم

و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم

پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی

گروهی شک و پرسش ایستاده بود

و دیگر سیل و خستگی بود و فراموشی

و حتی در نگه مان نیز خاموشی

و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود

شبی که لعنت از مهتاب می بارید

و پاهامان ورم می کرد و می خارید


یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود ، لعنت کرد گوشش را

و نالان گفت :‌ باید رفت

و ما با خستگی گفتیم : لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز

باید رفت


و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود

یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند

کسی راز مرا داند

که از اینرو به آنرویم بگرداند

و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می کردیم

و شب شط جلیلی بود پر مهتاب

هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر پار

هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر پار

عرقریزان ، عزا ، دشنام ، گاهی گریه هم کردیم

هلا ، یک ، دو ، سه ، زینسان بارها بسیار

چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی

و ما با آشناتر لذتی ، هم خسته هم خوشحال

ز شوق و شور مالامال

یکی از ما که زنجیرش سبکتر بود

به جهد ما درودی گفت و بالا رفت

خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند


و ما بی تاب

لبش را با زبان تر کرد ما نیز آنچنان کردیم

و ساکت ماند

نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند

دوباره خواند ، خیره ماند ، پنداری زبانش مرد

نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری ، ما خروشیدیم

بخوان !‌ او همچنان خاموش

برای ما بخوان ! خیره به ما ساکت نگا می کرد


پس از لختی

در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد

فرود آمد ، گرفتیمش که پنداری که می افتاد

نشاندیمش

بدست ما و دست خویش لعنت کرد

چه خواندی ، هان ؟


مکید آب دهانش را و گفت آرام

نوشته بود

همان


کسی راز مرا داند

که از اینرو به آرویم بگرداند


نشستیم

و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم

و شب شط علیلی بود

استاد اخوان ثالث

نظرات 3 + ارسال نظر
لیلی 6 مهر 1389 ساعت 11:40 http://kavire-teshne.blogsky.com

سلام قشنگ بود.مرسی که سر زدی دوست گلم

ثریا 6 مهر 1389 ساعت 20:14 http://soraya90.blgsky.com

ابوالفضل عزیزم با افتخار لینکت کردم
از صبح تا حالا که شب شده بارها تلاش کردم وبتو ببینو اما باز نمیشد نمیدونم چرا
به هر حال اومدم وخوشحالم امیدوارم باز سر بزنی من هم میام
با تمام وجودم

ممنونم شما لطف دارین

کوروش 7 مهر 1389 ساعت 03:09 http://korosh7042.blogsky.com

چقدر دل و زبانمان به هم نزدیکست
من از عاشقان امیدم
سنگم دلم را برگردانی نیز همین کتیبه را نگاشته امید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد